بچه که بودم عاشق ریاضی بودم، اما یاد گرفتنش برام سخت بود. از مداد
رنگی و نقاشی کشیدن خوشم نمیومد، اما زیاد نقاشی میکشیدم. موقع نقاشی کشیدن خیلی تمرکز میکردم. یه بار یه انارو گذاشتم توی بشقاب و گفتم میخوام بکشمش. هفت یا هشت سالم بود. بشقاب رو بردم گوشه پرتترین اتاق خونه و با دقت به همه جای انار نگاه کردم: «
قراره کلی رنگ
قرمز استفاده کنم.» گفتم مثلاً تنها اناریه که روی کره زمین وجود داره، اصن خودم کشفش کردم و حالا مسئولیت کشیدن نقاشیشم با خودمه؛ از این طور بازیا با خودم زیاد داشتم. مثلاً با این که علاقهمند به فوتبال نبودم و طرفدار هیچ تیمی هم نبودم، همیشه فوتبالای خارجی رو میدیدم، خودمو جای مربی یه تیم میذاشتم و بازیها رو تحلیل میکردم؛ مخصوصن بازیای جامِ جهانی رو. خلاصه زرد و نارنجی و قرمزو برداشتم و نشستم به کشیدن؛ اون روز برای اولین بار موقع نقاشی حس مفرحی بهم دست داد که هنوز معتادشم: این که همه حواس و توان و تمرکزمو جمع کنم روی یک چیز و دقایقی رو کاملاً نسبت به وضعیت و خواستهها و دردهای خودم بیتوجه باشم. حالا که دهه چهارم زندگیمو میگذرونم فهمیدم تقصیر معلمای بیسوادم بود که علاقه من به ریاضی هدایت نشد، اما به جهنم، چون حالا بدون ترس از درس و مدرسه و معلما، ریاضی و فیزیک میخونم و سرمو با نقاشی کشیدن گرم میکنم. الان دهه چهارم زندگیمو میگذرونم؛ اون جاهایی که قراره آدم شکوفا بشه. اگه یه مسابقه بین بدبختها و بیچارهها وجود داشت، من قهرمانِ جامِ جهانیِ بدبختها بودم: مثل همه بیچارگان عالم که همهشب از فلک بر سرشون زهر میباره، روزا میرم سوار مترو میشم که برم سر کار تا چندرغاز پول بگیرم. از آخرین باری که تونستم برای خودم کفش بخرم سه سال میگذره و او سی و نهم ـ فربد...
ادامه مطلبما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 115 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 4:54