سی و نهم ـ فربد

ساخت وبلاگ
سلین: اگه از خونواده و دوستات هیشکی خبردار نشه که مُردی، انگار واقعاً نمُردی. پیش از طلوع (1995) هیچ وقت جور نشد بیام استانبول، هنوزم نشده. یه بار دعوتم کردی بیام پیشت، گشت‌وگذار. گفتم محمد! خوشم نمیاد بیام خونه‌ت آویزونت بشم، که آب پاکی رو ریختی رو دستم: «این همه هتل و هاستل قشنگ و لاکچری تو استانبول هست، کی گفت بیای خونه من حالا؟» ولی کی فکرشو می‌کرد این قدر ابلهانه بمیری؟ هر روز ساعت پنج صبح، زودتر از آفتاب می‌زدی بیرون ورزش می‌کردی که آخرش این بشه؟ قبول داری مسخره‌س؟ راستی، اگه زندگی بعد از مرگ واقعاً وجود داره و یه جوری آگاهیِ عالمِ ملکوت بهت القا کرد که توی یه وبلاگی یه نفری برات نامه نوشته، می‌خوام بدونی که هر وقت حرفت می‌شه، آرمان می‌گه دلیل اصلی مرگ محمد باباشه، چون در درجه اول اون بود که باعث شد محمد از ایران بره و در نهایت این بلا سرش بیاد. حالا یعنی واقعاً روح شدی محمد؟ خودت که اعتقادی به این چیزا نداشتی، ولی مطمئنم اگه روح شده باشی اول می‌ری سراغ بابات که ببینی چطوری می‌تونی اذیتش کنی.  قضاوت کردن خیلی پیچیده‌س محمد! اختلاف تو و باباتم به من ربطی نداره، اما برعکس چیزایی که تعریف کردی به نظرم بابات خیلی هم آدم باحالی بود. به هر حال با همه هوش و ذکاوتت عمراً فکرشم نمی‌کردی یه روزی بری ترکیه و جسدتم برنگرده ایران؛ مطمئنم وقتی تو مهمونیِ لواسون دیدمت برنامه‌ت این نبود؛ یه گوشه نشسته بودی، تنها، داشتی یه لیموترش بزرگ می‌چلوندی و می‌چکوندی توی یه قاشق پلاستیکی؛ اون جا غیر از آرمان و میترا که اون موقع هنوز به هم نزده بودن و نان‌استاپ می‌رقصیدن، هیچ کس برام آشنا نبود. بهت که سلام کردم رعد و برق زد سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 1:53

صبح و شب بخونم و بنویسم. بخونم از آدمایی که نیستن. بنویسم از آدمایی که رفتن. بنویسم: دوستی که بمیره چیه؟ یه دوستِ مرده؟ نه. دوستی که بمیره دیگه هیچی نیست. مجموعه‌ای از وقایع که اشتراکاً توی چند تا ذهن ثبت شده: خاطره‌؟ نه. دست‌بالا کلمه. جمله. نوشته‌ای که نمی‌شه بهش گفت داستان. شاید یادداشت یا گزارش. دوستی که نباشه چیه؟ دوستی که مهاجرت کرده باشه یه کانتکته، یه شماره که با مثبت نودوهشت شروع نمی‌شه. یه درد که هر چی بخوابی و بیدار شی از بین نمی‌ره. از خستگی و ضعف، قیقاج برم از پشت میز تا یخچال و برگردم. بنویسم: خوب شد که از پیشم رفته. اونی که پیشم مونده مگه چی داره؟ رنج. حسرت. آرزوهای برآورده‌نشده. بنویسم: یزدان غیر از یه سگ پیر و یه مغازه درب‌وداغون که دیواربه‌دیوار دانشگاه هوانوردی بود چیزی نداشت؛ سگش، سنگ صبورش بود؛ لهجه عجیبش نمی‌دونم کجایی بود؛ شنیده‌بودم پدر و مادرش افغانستانی بودن، نمی‌دونم، چهره‌ش بیشتر شبیه جنوبی‌هاس؛ یه پرده کلفت توی مغازه‌ش کشیده، شایعه بود اون پشت تلخکی داره و تل می‌زنه، اما هر وقت پرده می‌رفت کنار سگش لم داده بود اون پشت و یه سری آت‌وآشغال تلنبار شده بود؛ از مغازه‌ش که اومدیم بیرون شهرام گفت: «نه بابا معتاد کجا بود، بچه خوبیه؛ تازه با پول خودش اون سطل فلزیه رو زد به درخت که دانشجوها ته‌سیگارشونو نندازن تو پیاده‌رو.» سگه جونورِ مؤدبی بود و به پروپای مشتریا نمی‌پیچید؛ زیر سایه درخت روبروی مغازه چُرت می‌زد یا توی مغازه کنارِ پای یزدان. یزدان وقتایی که کار نمی‌کرد می‌رفت بیرون و با سگش خوش می‌گذروند؛ پیاده‌روی می‌کردن. سگه که مُرد، یزدان اندازه یه سگ پیر سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 1:53

بچه که بودم عاشق ریاضی بودم، اما یاد گرفتنش برام سخت بود. از مداد رنگی و نقاشی کشیدن خوشم نمیومد، اما زیاد نقاشی می‌کشیدم. موقع نقاشی کشیدن خیلی تمرکز می‌کردم. یه بار یه انارو گذاشتم توی بشقاب و گفتم می‌خوام بکشمش. هفت یا هشت سالم بود. بشقاب رو بردم گوشه پرت‌ترین اتاق خونه و با دقت به همه جای انار نگاه کردم: «قراره کلی رنگ قرمز استفاده کنم.» گفتم مثلاً تنها اناریه که روی کره زمین وجود داره، اصن خودم کشفش کردم و حالا مسئولیت کشیدن نقاشی‌شم با خودمه؛ از این طور بازیا با خودم زیاد داشتم. مثلاً با این که علاقه‌مند به فوتبال نبودم و طرفدار هیچ تیمی هم نبودم، همیشه فوتبالای خارجی رو می‌دیدم، خودمو جای مربی یه تیم می‌ذاشتم و بازی‌ها رو تحلیل می‌کردم؛ مخصوصن بازیای جامِ جهانی رو. خلاصه زرد و نارنجی و قرمزو برداشتم و نشستم به کشیدن؛ اون روز برای اولین بار موقع نقاشی حس مفرحی بهم دست داد که هنوز معتادشم: این که همه حواس و توان و تمرکزمو جمع کنم روی یک چیز و دقایقی رو کاملاً نسبت به وضعیت و خواسته‌ها و دردهای خودم بی‌توجه باشم. حالا که دهه چهارم زندگیمو می‌گذرونم فهمیدم تقصیر معلمای بی‌سوادم بود که علاقه من به ریاضی هدایت نشد، اما به جهنم، چون حالا بدون ترس از درس و مدرسه و معلما، ریاضی و فیزیک می‌خونم و سرمو با نقاشی کشیدن گرم می‌کنم. الان دهه چهارم زندگیمو می‌گذرونم؛ اون جاهایی که قراره آدم شکوفا بشه. اگه یه مسابقه بین بدبخت‌ها و بی‌چاره‌ها وجود داشت، من قهرمانِ جامِ جهانیِ بدبخت‌ها بودم: مثل همه بیچارگان عالم که همه‌شب از فلک بر سرشون زهر می‌باره، روزا می‌رم سوار مترو می‌شم که برم سر کار تا چندرغاز پول بگیرم. از آخرین باری که تونستم برای خودم کفش بخرم سه سال می‌گذره و او سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 115 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 4:54

فرهاد: .... چند خاطره دارم که هرگز به کسی نگفته‌ام. علاقه‌مند به داشتن بچه و علاقه‌مند به نداشتن بچه. علاقه‌مند به تشکیل خانواده، به شکلی که صدای حرف‌ها و سروصدای قاشق‌چنگال‌ها بپیچد به بیرون از خانه. علاقه بسیار به آشپزی برای مادرم و برای یک نفر دیگر. همیشه قبل از هر چیزی را به بعدش ترجیح داده‌ام. دست راستم از بچگی در مدرسه و گاهی پیشِ دو نفر لرزیده است. فعالیت خلاف قانون نداشته‌ام، مگر در سوم دبستان، که کتاب انگلیسی شعله یزدانی را دزدیم، چون کتاب خودم را گم کرده‌بودم. چند مورد دزدی از جیب‌های پدرم، به خصوص در روزهای پنج‌شنبه؛ چون تازه سیگاری شده بودم و گاهی دوست داشتم بقیه را هم مهمان کنم... و مواردی جز این که جای ذکرش این جا نیست. ناگهان درخت (۱۳۹۷) چیزی رو حس نکردنْ چیزِ عجیبیه: وقتی چیزی رو حس نکنی خالی می‌شی... مثل لوله، یا مثل نِی. همه‌ش دنبال اینی که یه جایی بشینی و توی خودت دنبال یه چیزی بگردی. نمی‌فهمی چی هستی، پس نمی‌تونی خودتو دوست داشته باشی یا از خودت متنفر باشی، کسایی که بهت نزدیکن هم چیزی نمی‌فهمن و قضاوتی درباره‌ت ندارن. اون جایی که تو بودی، حالا یه سیاه‌چاله‌س که داره توی خودش فرو می‌ره. راهرو پر از سر و صداس. صدای بلند موسیقی. همسایه‌ها اذیت نمی‌شن؟ در می‌زنم. کیانا باز می‌کنه؛ از آخرین بار که دیدمش لاغرتر شده و موهاشو طلایی کرده؛ مثل همیشه داره به همه کمک می‌کنه و کارارو انجام می‌ده. تولد فرشاده و بیشتر از پنجاه‌شصت نفر اومدن. من وقتی رسیدم که احوال‌پرسی و خوش‌وبشا تموم شده و نصف جمعیت رفتن وسط و دارن بین نورای آبی و سفید و قرمز می‌رقصن. فرشاد امسال دی‌جی آورده و عکاس حرفه‌ای. کیانا کت و کلاهمو ازم می‌گیره و به خاطر سروصدا صورتشو به گوشم نزدی سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 4:54

ساعت ششِ عصره. هوا کثیف و گرفته‌س و هنوز تاریک نشده. چشمام می‌سوزه، گلوم می‌سوزه، باد شدیده و صورتم یخ زده. زمستون چرا این قدر داره کش میاد؟ فروردین تموم شده و وسط بهاره، اما ظاهراً تقویم من میلادیه و تعطیلات سال نو وسط زمستون تموم می‌شه. هر چقدر لباس بپوشم گرمم نمی‌شه. شاید منبع سرما خود من باشم، مثل یه آدم‌برفی.  همیشه فکر می‌کنم اگه به اندازه کافی تمرین داشتم و آموزش می‌دیدم، می‌تونستم شاعر خوبی بشم، یا مثلاً یه آهنگ‌ساز حرفه‌ای؛ اما مگه شعر و موسیقی همه‌ش درباره احساسات نیست؟ من هر روز بی‌احساس‌تر می‌شم و خسته‌تر و خسته‌تر و خسته‌تر و خسته‌تر. از نگه داشتن دوستای قدیمی خسته‌ام، از آشنا شدن با آدمای جدید خسته‌ام و از ملاقات با آدمای تکراری و سمی خسته‌ام. توی خونواده خودم وصله ناجورم و همرنگ شدن برام فرسایشی شده؛ شاید به این می‌گن افسردگی یا سردرگمی؛ نمی‌دونم اصطلاح کلینیکی درستش چیه... حالا با این وضعیت باید چی کار کنم؟ ایلیا می‌گه تراپیست جلسه‌ای سی‌صد هزار تومن می‌گیره، آخرم فقط تشخیص می‌ده چه درد و مرضی داری و باید تا آخر عمرت تلاش کنی خودتو درمان کنی. صادق هدایت اول کتابش نوشته بود «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح انسان را در انزوا می‌خورد و می‌خراشد» اما تا آخرش توضیح نداد آدم باید با این زخما چی کار کنه؟ این همه کتاب و رمان و داستان خوندن چه فایده‌ای داره اگه قراره هیچ جوابی ازش درنیاد و فقط هر روز به سؤالات اضافه بشه؟ از بالای وزرا اومدم و ولی‌عصرو پیاده‌روی می‌کنم به سمت جنوبِ شهر. هر روز سعی می‌کنم پیاده‌روی کنم، شاید پیاده‌روی بیشتر از خوندن و نوشتن به دردم بخوره. فهمیدم که هیچ کدوم از خیابونای این شهر برای پیاده‌روی طراحی نشده؛ اص سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 4:54

یه نوافن چهارصد خوردم، یه زاناکس، یه لیوان شیر و چند قاشق مربای توت‌فرنگی، پس خیلی فرصت فکر کردن و نوشتن ندارم. کاش همه آدما مثل تبلیغات تلویزیونی عاشق همدیگه بودن و همیشه در حال بگوبخند و خوش‌گذرونی سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 20 خرداد 1399 ساعت: 5:25

بعد اومدم یه طور دیگه به ماجرا نگا کردم: من که شبا نمی‌خوابم و دیگه کنار اومدم با این وضعیت، باید یه کارایی بکنم که فقط اونایی که شبا بیدارن می‌تونن انجام بدن. یکی از ایده‌هام این بود که راه بیفتم توی سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 104 تاريخ : سه شنبه 20 خرداد 1399 ساعت: 5:25

از آدمایی که واسه ارتش و سپاه کار می‌کنن خوشم نمیاد. بابای خدابیامرز اصغر مثل خودش همیشه شوخیای بی‌مزه می‌کرد... آخرم نفهمیدیم چی‌کاره بود، فقط می‌دونستیم واسه سپاه کار می‌کنه؛ داشت با اصغر و دو تا دخ سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 159 تاريخ : سه شنبه 20 خرداد 1399 ساعت: 5:25

چند بار پشت سر هم پلک می‌زنم و به طبقه‌های کتابخونه نگاه می‌کنم. هر چیزی که روی قفسه‌ها هست چپ‌وراست می‌شه... مثل زلزله، اما یه خرده نرم‌تر و آروم‌تر. مثل اون دفعه که سنگین‌ترین کتابی که رو قفسه‌ها بو سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 ساعت: 22:48

تایلر داردن: فقط وقتی همه چیزمونو از دست داده باشیم، آزادیم که هر کاری دوست داریم بکنیم. باشگاه مشت‌زنی (۱۹۹۹) آدمای زیادی رو دیدم که برده خواسته‌های دیگران هستن: رییس و مرئوس، دوست و خوانواده، زن سی و نهم ـ فربد...ادامه مطلب
ما را در سایت سی و نهم ـ فربد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dpomodoro5 بازدید : 253 تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 ساعت: 22:48